سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راین جهانی از زیبایی - هزارمظهراستقامت

مصطفی به روایت غاده - 4

اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما می‌دانید با چه کسی ازدواج کرده‌اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده‌اید. خدا به شما بزرگ‌ترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.

گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها هم در خودشان داشته باشند.

مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟

آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
 
یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.

هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می‌گفت: نمی‌خواهم بچه‌ها فکر کنند من و شما رفته‌ایم ایران و آن‌ها را ول کرده‌ایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می‌شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می‌کند؟

تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می‌کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می‌آمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمی‌شدم، دیگران هم نمی‌گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می‌کردم مسئله‌ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می‌گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی‌کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می‌گویم گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند من بروم.

فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می‌دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می‌شناخت.

البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد‌‌ همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می‌کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم‌‌ همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می‌خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه‌های کشورهای عرب. مصطفی می‌گفت و من می‌نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به می‌اندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تن‌ها. زبان که بلد نبودم. قدم می‌زدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت می‌کردم، چون انگلیسی بلد بودند.

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می‌افتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوه‌هایش بخصوص من را یاد لبنان می‌انداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می‌کرد، درباره کرد‌ها و اینکه خودمختاری می‌خواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن‌ها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.

البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همه‌اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه‌های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق‌ها روی خاک می‌خوابیدیم، خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک می‌ریختم.

غاده تا آنجا که می‌توانست نمی‌گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران. ولی من نمی‌توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می‌ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمی‌توانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می‌توانی برگردی تهران. چشم‌هایش پرآب شد گفت: می‌دانی که بدون شما نمی‌توانم برگردم. اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم. خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می‌آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانو‌هایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.

به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست.

بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام.

یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد.
 
 فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم.

در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن:

 «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت»


[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 11:25 عصر ] [ غلامرضابالایی راینی ]
درباره وبلاگ
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 215
بازدید دیروز: 33
کل بازدیدها: 279868